2005-02-25

سرعت، تفکر، کار، سربازی، ملانصرالدین ... دنیا، سرعت، پیشرفت، تکنولوژی، سرعت، سرعت... گاهی وقتی تکرار می شود که دنیا با سرعت سرسام آور پیشرفت می‌کند کمی برای شنونده ناخوشاند است، اما اگر فقط یک هفته از هیچ اتفاقی با خبر نباشید و در انتهای هفته سری به اخبار بزنید می‌بینید که فقط در ۶ روز چقدر حادثه در دنیا رخ می‌دهد. مدت زیادی نیست اما اخبار در هر صنفی که باشید با شتاب پیش می‌روند. بدترین و آزار دهنده‌ترین مورد دوران خدمت بی‌خبریست. پس از هفته‌ای وقتی در تاکسی می‌نشینید سیلی از اخبار از زبان مردم می‌شنوید، وقتی روبروی دکه‌ی روزنامه فروشی می‌ایستید با نیم نگاهی به تیتر درشت روزنامه‌ها گذر زمان را احساس می‌کنید، گذر زمان و عقب ماندگی، عقب ماندن از دیگران، از جامعه، از دوستان و از همکاران.

در هفته‌ای که گذشت به اضطراب‌هایم بیشتر فکر کردم، شاید برای این بود که شب‌ها پاسبان بودم و فرصت فکر کردن برایم پیش آمده بود، اغلب شب‌ها در سرمای نیمه سوزناک زمستان اضطرابی سراسر وجودم را فرا می‌گرفت اضطربی که تعدادی دیگر از هم دوره‌ای‌ها را نیز دربر گرفته بد، اضطراب از بی‌خبری، اضطراب از عقب ماندن و اضطراب از کار. اغلب کسانی که قبل از خدمت سربازی وقتشان را با خوابیدن و پرسه زدن در خیابان‌ها و دوستی با این و آن می‌گذراندند در پادگان نیز کسی را پیدا کردند و از مصاحبت با او لذت می‌برند و شب و روز را این گونه به سر می‌آورند اما کسانی که پیش از خدمت کاری داشته‌اند، در خدمت روزها و اغلب شب‌ها با اضطراب سربر تخت می‌گذاشتند. در این دوسال تمام همکارانم درحال پیشرفتند اما من؟!! شب‌ها با صدای قدم‌‌هایم روی آسفالت و سرامیک فکر می‌کردم به این که چرا این قدر مضطربم، من که قبلا شرایط سخت‌تر و فعالیت‌های بدنی بدترین از این داشتم، من که شب و روز را با کمترین غذا در جنگل یا کوه با دوستان می‌گذراندم ، اما اکنون در شرایطی بهتر از شرایط بد قبلی چرا این‌قدر مضطراب؟! تنها چیزی که به فکرم رسید بی‌کاری بود، سابقا از صبح خروس‌خوان تا نیمه‌های شب در حال پر پر زدن بودم و فعالیت می‌کردم اما حالا.... از صبح‌گاه تا شامگاه بی‌کار. بی‌کاری که به شما اجازه‌ی کارکردن هم نمی‌دهد!! روزانه چندین ساعت فقط برای آمارگیری یا صف غذا و آب‌جوش و ... کلاس‌هایی تکراری با مطالبی که قبلا در دبیرستان همه را با نمرات ۱۹ و ۲۰ پاس کرده‌ایم. زمان استراحت نیز باید پاس (نگهبانی) بدهیم و زمان پاس نیز مطالعه ممنوع. گاهی با کمک به دیگران سر مشغولی برای خودم ایجاد می‌کنم ، همیشه این‌طور بوده با کارکردن سعی کردم مشکلات را فراموش کنم؛ اصلا خاصیت کار اینست ، به جای فکر بیهوده جهتی به افکار انسان می‌دهد. خوب معلوم شد که در این هفته کمی سخت گذشته و شاید باورتان نشود بیشتر سختی به دلیل همان بی‌کاریست، یا بهتر بگویم الافی.... و این که دربالا هم گفتم اغلب شب‌ها این اضطراب به افراد دست می‌دهد به دلیل همان است که شب‌ها بی‌کارتریم. اما انسان موجودیست انعطاف‌پذیر، باید با فکر و توجه به احساسات و موقعیت زمانی و جایگاهش خود را با محیط وفق می‌دهد، امیدوارم من هم بتوانم کمی از این دوره استفاده کنم.

یکی از بدترین مشکلاتی که در پادگان گریبان‌گیر است یک دست نبودن افراد است که البته بیشتر در سطح دیپلم و زیر دیپلم است و بالای دیپلمه‌ها اغلب افرادی یک‌دست هستند. یک دست از این جهت که از لحاظ نوع فکر و جهت تفکر به یکدیگر نزدیک‌ترند اما در میان دیپلمه‌ها بسیار سخت می‌توان افرادی را پیدا کرد که جهت فکری آن‌ها حتی مقدرای با جهت فکریتان یکسان باشد (لااقل برای من). اغلب در بی اطلاعی هستند ، اتفاقات اطراف برایشان اهمیت خاصی ندارد. پرسه زنی، داشتن موتور و کافی‌شاپ رفتن با دوست دختر‌ها و دعواهای هرچه خونین‌تر هستند که جایگاه‌ها را بالاتر می‌برند! اگر از دعواهای خیابانی نشانی برروی صورت داشته باشید که دیگر واقعا مرد شده‌اید و برای خودتان کسی هستید!!! برای من که حتی دیدن چنین صحنه‌هایی دردآور است ، البته فکر نکنید من خودم بیشتر از دیپلم سواد دارم، من هم دیپلمه هستم و از قضا دیپلمه‌ی پایین شهری و این دیدگاه نه مخصوص دیپله‌هاست و نه مخصوص پایین شهر اما در میان دیپلمه‌ها بیشتر است و اغلب اقشار ضعیف‌تر دارای چنین تفکرات اشتباهی هستند ، شاید دلیلش نداشتن تفریح و کار مناسب است، ای کاش جامعه شناسی پول خوبی داشت و دانشگاه می‌رفتیم جامعه شناسی اما صد حیف که اگر جامعه شناس شوید یا از گرسنگی خواهید مرد یا باید سراغ دلالی بروید(که جامعه شناس درست و حسابی دنبال دلالی نمی‌رود!). اما این اختلاف دیدگاهی بین هم‌خدمتی‌ها باعث می‌شود که هم صحبتی مناسب نداشته باشید و برای صحبت از چرند و پرند برای تبادل افکار استفاده کنید، افکار که چه عرض کنم. وقتی تنها کار در اجتماع موتور سورای و خرج کردن پول پدر و بیرون رفتن با دوست دختر و کشیدن سیگار و حشیش باشد واقعا فرصتی برای فکر کردن نمی‌ماند، نمی‌دانم شاید من احمقم که نمی‌دانم باید چطور زندگی کرد ;) اما اگر زندگی اینست بهتر است احمق بمانم....

بگذریم فرصت کوتاه است و باید برای رفتن به پادگان آماده شوم، اما در هفته‌ای که گذشت بعد از مدت‌ها سری به آسمان کشیدم، ماه را دیدم و ستاره‌ها را شاید از زمانی که آپارتمان نشین شده‌ایم چشمک زدن ستاره‌ها را ندیده بودم، فرصتی شد تا بعد از سال‌ها چشمک زدن ستاره‌ها را تماشا کنم و حرکت ابرها و حدس زدن شکل آن‌ها در زیر نور ماه، در ترکی به ستاره ”اولدوز“ می‌گوییم و” Ulduz“ می‌نویسم و البته فارس‌ها این اسم را Olduz تلفظ می‌کنند، اشعار بسیاری برای اولدوز یا ستاره شنیده بودم و داستان‌های از دوران کودکی، دیدن ستاره‌های چشمک‌زن خاطراتم را تجدید کرد. زیباترینشان داستان اولـدوز و کلاغ‌ها بود که در دوران راهنمایی معلم پرورشیمان برایمان خوانده بود، یکی از داستان‌های صمـد بـهرنگـی، داستانی زیبا برای کودکان که شاید بیشتر برای بزرگ‌ترها نوشته شده بو تا وقتی برای کودکان می‌خوانند به داستان فکر کنند. قصه‌هایش را زیاد می‌خواندم جالب بودند و با آنچه در اطرافمان بود تقریبا سازگار بود، این شب‌ها دائم نامش در ذهنم بود : "صمــد".... داستان نویسی که خیلی‌ها فکر می‌کنند داستان کودک می‌نویسد اما افراد کمتری هستند می‌دانند داستان‌هایش برای بزرگ‌ترهاست. چیز دیگری که یادم افتاد ملانصرالدین است، شخصیت طنزی که مدت‌ها بر سر زبان است. یکی از استادانمان(!) قضیه‌ای از ملا تعریف کرد که ظاهرا به دل بچه‌ها نشسته بود، چرا که برای سایرینی که نبودند تعریف می‌کردند اما جالب اینجاست که در بازگویی به جای این که بگویند ”روزی ملانصرالدین..“ می‌گفتند ”روزی یک ملا (آخوند) ....“ یعنی کسی این ملانصرالدین را نمی‌شناسد!! اگر فرصت کنم این شخصیت را برایتان معرفی می‌کنم البته بهترست بگویم هویت این موجود را براییتان تشریح خواهم کرد. در حقیقت این شخصیت چند صد سال پیش در ترکیه می‌زیسته و الآن نیز سالی یکبار بر سر مزارش گرد می‌آیند ، اما آنچه اورا بر سر زبان‌ها انداخت چاپ روزنامه‌ی ملانـصـرالدین در آذربایجان بود، که در زمان مـشـروطیــت طبع می‌شد. با زبانی طنز به بررسی اوضاع اجتـماعی-سـیاســی دوره‌ی مشروطــه می‌پرداخت، نام روزنامه‌ ملانصرالدین بود و اولین روزنامه‌ی طنز(ساتریک ژورنال) آذربایجان و ایران بودکه از ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۰ منتشر می‌شد و کسی که این طنزها ازذهن خلاق وکجکاوش می‌طراوید جلیل محمد قلی‌زاده بود. یک آذربایجانی که با نوشتن مطالب طنز به نقدامپراطوری روس و شاهنشاه ایران می‌پرداخت ... در هر صورت خواستم کمی این ملانصرالدین را معرفی کنم کسی که نماد طنز بود. طنزی بدون تمسخر، بجای توهین به ترک و کرد و لر و رشتی و ... همه چیز بر سر فردی خیالی خراب می‌شود، طنزی هدف‌دار بجای جوک‌های اغلب بی‌هدف.(البته این ملانصرالدین در زمان عثمانی خود با این تخلص به طنز می‌پرداخته و اگر اشتباه نکنم خود رابه دیوانگی می‌زده و با پندهایی در این عالم به اطرافیان درس‌هایی ی‌داده ، البته دقیقا از زندگی خود ملانصرالدین خبر ندارمشاید بعد از خدمتدر یکی از سالگردهای تولدش بر سر زارش رفتم تاببینم واقعا که بوده!) راستی تا به حال فکر کرده‌اید شما که برای ترک‌ها جوک می‌سازید این ترک‌ها برای چه کسی جوک می‌سازد؟!! ترک‌ها برای هیچ قوم و جامعه‌ای جوک نمی‌سازند، شخصیتی به نام حاج دایی در اذربایجان و ترکیه است که تمام جوک‌ها برای او ساخته می‌شود و بدون توهین به کسی یا قومی موجبات خنده نیز فراهم می‌شود ;) و البته در ورای این خنده‌ها همان زهر معروف طنز است که خودنمایی می‌کند. بازهم زیاده گویی ... امیدوارم خسته نشده باشید. خوش باشید و سلامت.

عدد (1) : نظرات

Anonymous Anonymous نوشته ....

سلام.
اگه میشه ایدی بات من در تماس باش.
فکر کنم بتونیم همفکر خوبی برای همدیگه باشیم.
hamid_egt@yahoo.com

12:55 am  

Post a Comment

<< صفحه‌ی اول