با یکمی تاخیر در تقسیم بالاخره من هم تقسیم شدم، تقسیم یعنی بعد از آموزشی یگان محل خدمت مشخص میشه. تو همین وبلاگ از قول صمد بهرنگی نوشته بودم که به بچهها امیدهای واهی ندید که اگر بهشون نرسیدند غم نگیرتشون، اما این حرف صمد بیشتر برای بزرگترهاست! به ما گفتن میفرستیمتون مرکز برای منشی و فلان و ... ما هم گفتیم بخور بخواب و عشق و حال، چشمتون روز بد نبینه به جای این که اتوبوسمون بره به غرب (محل مرکز) رفت به شرق، یه جایی که به قول خودشون اگر سگ رو بزنی اون طرفی نمیره!!! جاش بدک نیست فقط یکمی تخیلی هست! همهی ما که دیپلمه هستیم زیر دست ۳ تا سرباز زیر دیپلم و دیپلم ردی و با ۶۰-۷۰ تا سرباز سیکل و سیکل به پایین هستیم. کارش سخت هست اما این که با یه مشت آدم تعطیل هم دوره و هم آسایشگاهی شدیم پدرمون رو درآورده.اگر نمیدیدم باورم نمیشد، طرف حتی نمیدونه از کدوم استان کشو اومده! باورتون میشه یا نه حتی نمیدونه استان و شهرستان چیه! فقط بهش یاد دادند که با بچه تهران بد باش همین ، چراش رو هم خودش نمیدونه، خجالت آورش هم اینه که هم خون و هم زبان من هم هست.(یعنی ترک آذربایجانی هست). راستی این که امروز اینجام به دلیل این هست که قرار بود دفترچه مرخصی و عکس ۳x۴ تهیه کنم که منم در عرض ۱ ساعت این کار رو کردم ;) بد شانسیم در بارون اومدن بود که وقتم رو تلف کرد. مرخصی از ساعت ۶ امروز هست تا ۵ صبح فردا که از ۶ فردا صبح باید بریم برای بیگاری تا فردا ۶ شب ! خلاصه عالمی شده ....
ترکها میگن اگر آدم آزادی نداشته باشه عمرش سیاه میشه، خیلی این رو شنیده بودم اما باور نداشتم اما الآن باورش کردم، باز هم میگم خوشحالم که با دیپلم اومدم سربازی که این مدرکم باعث شد چنین صحنههایی رو ببینم.
این خدمت آخرسر روی حرف زدن من هم تاثیر گذاشت البته من حتی با بروبچ داش مشتی با این که به زبانشون خیلی خوب واقفم و مترجم درجه یک زبان داشمشتی هستم به زبان انسانی و مودبانه حرف میزنم، اما این یکی دوروز یکمی بی موالاتی کردم و با زبون خودشون باهاشون صحبت کردم که نتیجش امشب معلوم شد! توی یخچال یه ماشعیر دیدم که سابی تگری و خنک بود براشتم باز کردم و ریختم توی لیوان ، پدرم هم روبروی من بد بجای این که بهش تعارف کنم بفرما ماشعیر گفتم بفرما ودکا!! پر ه نگاهی کرد و منم با همون لحن انگار چیزی نشده و مثلا ان کلمه رو قصدی گفته باشم یه جوری بحث رو پیچوندم، خلاصه بیشتر از خدمت باید به فکر این بود که اون چیزی که بودم به چیز جدیدی تبدیل نشه که اینخدمت خیانت به خودم نشه !
توی این گیرودار یکی از دوستان که دستش واقعا درد نکنه یه کتابی برام به رسم عیدی هیده کرده بود که اسمش «چه کسی ونیر مرا جابجا کرد» هست، کتاب خیلی جالبی بود. لااقل با شرایط فعلی من توی پادگان و خدمت جور هست و عینا وضعیت من رو به تصویر میشه. اگر این کتاب توی این چند روز نبود شاید منم مثل باقی بروبچ یا گریه میکردم یا سرم تو لاک خودم بود، اما این چند روز رو کتاب خوندم و زندگی کردن رو یاد گرفتم. اگر فرصت کردید این کتاب ۸ صفحهای رو بخونید و اگر نه شاید وقت کردم و از این تاب بیشتر اینجا نوشتم.[این که میگن کتاب بهترین دوست آدمهاست رو هم توی خدمت فهمیدم ;)]
از شاعر بزرگ آذربایجان «نظامی گنجوی» غزلی هست به نام Sansiz به معنی «بیتو» که Bülbül از خوانندگان مشهور آذربایجان اون رو در غالب موسیقی کلاسیک خیلی قشنگ خودنه، امشب داشتم بهش گوش یدادم خیلی برام دلنشینتر از قبل بود. و البته یه موسیقی دیگه به نام Nə Eşq Olaydi هست که اون رو هم از ابتدا دوست داشتم، خوانندش هم همین بولبول هست.(معنی: نه عشق بود) نه خلق اولایدی نه خالق، نه عشق اولایدی نه عاشق، نه غم اولایدی نه ماتم ..... (نه مخلوق بود و نه خالق، نه عاشق بود و نه عشق، نه غم بود و نه ماتم ....)
خوب دیگه وقته خواب رسیده ساعت ۱ شب شده و من باید ساعت ۳:۳۰ بیدار بشم که برای ۵ صبح برسم پادگان. امیدوارم همیشه شاد و خندانباشید . هنر آدمی به این هست که خودش رو به شرایط جدید میتونه وفق بده، پس اگر شرایط عوض شد و نتونستید خودتون رو درست باهاش وفق بدید در رفتارهای خودتون تامل کنید و بدونید که بالاخره باید با شرایط جدید سازگار بشید پس هرچه دیرتر سازگار بشید همونقدر ضرر کردید.
«زیباتر از جهان امید ای دوست در عالم وجود جهانی نیست، هر عرصهای را بهار و خزانیاست، در عرصهی امید خزانی نیست، صدبار زهر یأس مرا میکشت گر پادزهر من نشدی امید، در تیرگی رنج رهم بنمود تابش این خرشید، تا آن زمان که سپهر بوم مرگ بر جایگاه من فکند سایه، در کارزار زندگی بادا از جادهی امید بسی مایه»
عدد (0) : نظرات
Post a Comment
<< صفحهی اول