خوب بهار هم تموم شد، بدترین یا بهترین بهار عمرم! نمیدونم اما یکی از پر مخاطرهترین بهارهای عمرم بود و صد البته یکی از بهارهایی بود که هیچ حاصل و دستمایهای نداشت و همش به تباهی و بیگاری گذشت، بدترین چیز اینه که آدم احساس کنه همش داره درجا میزنه و بجای پیشرفت داره پسرفت میکنه و یکی از چیزهایی که من بدم میاد تکرار یه کار هست، صبح فلان ساعت بیا و عصر فلان ساعت برو و تمام کارهات روی یه برنامهی تکراری بگرده! واقعا غیر قابل تحمل هست، این که آدم همش تکراری باشه. گاهی صبحها زودتر بیدار میشم و بجای این که از مسیر همیشگی برم میرم از یه راه جدید میرم، یا عصرها بجای این که از مسیر معمولی بیام میرم از یه مسیر دیگه میام خونه گاهی هم حس ماجراجوییم گل میکنه و از مسیرهای غیر متعارفی مثل نرده و فنص برای خارج شدن از پادگان استفاده میکنم! بالاخره آدم باید یه جوری خودش رو سرگرم کنه و .... و وای به روزی که دچار روزمرگیبشیم ، تمام سعیم رو میکنم که دچار روزمرگی نشم ، اما اآیا میتونم تا آخر خدمت این روحیه رو حفظ کنم؟ امیدوارم.
خوب بعد از دوماه بیگاری و کلی اذیت و آزار بالاخره جایی تقسیم شدم که نه کارش اونقدرها بد هست و نه آدم هاش، مخصوصا این که محیطی هست که تمام درجه دارها و افسرانش آدمهایی با ادب و متشخص هستند و خود این موضوع تو روحیهی آدم کلی تاثیر میگذاره. باورش برام سخت بود که وقتی وارد دفتر سرهنگ میشم اون سرهنگ از پشت میزش بلند دستش رو دراز کنه و بگه خسته نباشید و بعد از دست دادن بگه سرکار اگر خسته نیستیاین چند تا برگه رو هم پر کن! تازه هر کاری که وظیفهی ماست و انجام میدیم با کلی شکر و قدردانی همراه هست! البته هنوز هم برای گرفتن دفترچه مرخصی و مرخصی سالیانه و . باید به همون محل قبلی برم که خوب خیلی اعصاب خودم و باقی بچهها رو خورد میکنه! واقعا فهمیدیم که سرهنگ قبلی و سروان قبلی که فرماندهی ما بودند چقدر انسانهای عوضی و پستی بودند! میدونید اون قدر بیکار بودند که با آذار سرباز تفریح میکردند در صورتی که اینجای جدید تمام افسران و درجهداران از اونجایی که خودشون کار مشخصی دارند بجای آذار سرباز با شوخی و سربه سر سرباز گذاشتن تفریح میکنند! تا جایی که فهمیدم آدمهای توسری خور و بی دست و پا هستند که سربازها رو اذیت میکنند؛ چرا که همیشه زدن تو سرشون و ازشون سوء استفاده شده و حالا میخوان اون عقدههایی رو که دارند سر سرباز خالی کنند، در حقیقت یه راهی یپدا کردند که یکی دیگه رو اذیت کنند و چون نـظام این اجازه رو بهشون داده خوب شروع میکنند به اذیت و آذار سرباز. البته انسانهای با شعور و فهمیدهای هم هستند که وقتی سرباز زیر دستشون میاد چون خودشون اذیت شدند و سختی کشیدند دیگه سرباز رو آذار و اذیت نمیکنند. چی بگم والا این آدمیزاد هم واقعا چیز تعجب بر انگیزی هست -- اگر یکی بخواد برنامهای برای شبیهسازی رفتار آدمها بنویسه نمیدونم چند میلیارد خط باید بنویسه و فکر نکنم هیچ پردازنده و کامپایلری باشه که بتونه این برنامه رو کامپایل و اجرا کنه ;)
اون اوایل خدمت که ماهی یکبار میامدیم خونه و کلا ماهی یکبار از پادگان میزدیم بیرون خوب برامون خیلی سخت بود بعد از عمری تو ترافیک و شلوغی تهران زندگی کردن بریم و کلا از زندگی وداع کنیم ، خیلی وقتها سعی میکردیم برای نظافت اتاقهیی بریم که رادیو دارند، هم یه موسیقی گوش میدادیم و هم از گوش کردن اخبار ترافیک لذت میبردیم، وقتی گویندهی رادیو پیام اسم خیابانهای تهران رو میگفت کلی حال میکردیم، آرزو میکردیم که اسم تمام خیابونهای تهران رو بگه تا یاد اون خیابونها بیافتیم، اصلا به این فکر نمیکردیم که اگر چنین چیزی اتفاق بیافته تمام تهران رو ترافیک پر میکنه و جا برای زندگی کردن توی تهران نمیمونه!!! هر وقت میگفتند یکی از خیابونهای اطراف خونمون ترافیک هست با این که میدونستیم ملت دارن عذاب میکشن ولی کلی حال میکردیم که اسم محلمون رو شنیدیم.
چند وقت پیش یکی از دوستان آدرس وبلاگی رو داد که آثار «صــمد بهـرنـگــی» توش نوشته شده. خیلی وقت بود آثار صمــد رو به ترکی نخونده بودم از طریق این وبلاگ تونستم به آثار آذربایجانی صمــد هم دسترسی پیدا کنم. خوب میگن صمــد نویسندهی کتاب کودکان هست اما نمیدونم من کودک هستم یا نه صمــد کتابهاش رو برای آدم بزرگها نوشته که این قدرقصههای سادش برام جالبه. اولین بار توی راهنمایی معلم پرورشیمون برامون قصهی «یک هـلو هزار هلو»ی صمــد رو خوند ، نمیدونم چرا اما بعد از اون هرگز جرات خوندن این داستان رو نداشتم و جالب اینه که تمام داستان رو خوب به یاد دارم اما نمیتونم بخونمش، اگر با این نویسنده آشنا نیستید یا تا حالا مطالبش رو نخوندید سعی کنید یه سری به این وبلاگ بزنید؛ تمام داستانهای صمــد رو داره و اگر ترکی بلدید میتونید متن ترکی این داستانها رو به ترکی بخونید که خیلی جذابتر هم هست.(البته متن تمام داستانها موجود نیست)
هفتهی قبل به خاطر ترافیکی که این انتــخــابات ایجاد کرده بود شب دیروقت رسیدم خونه و حدود ۳ خوابیدم و ساعت ۴ بیدار شدم و گفتم یه پنج دقیقه دیگه هم بخوابم، این پنج دقیقه شد ساعت و ساعت هشت صبح رفتم پادگان! خوب با دژبانها که دیگه رفیق هستیم اما چون تازه رفتیم سر قسمت با ارشد خیلی رفیق نیستم و این شد که یه پنج شنبه غیبت خوردم که غیبت پنج شنبه یعنی جمعه رو هم غایب هستم و این طوری شد که ۴ روز اضافه خدمت خوردم! البته یه نامه از فرماندمون برای اونجا بردم حالا ترتیب اثر بدن یا نه نمیدونم اما اگر هم اضافهای رد بشه ناراحت نخوام شد چرا که اون یه پنج شنبهای که تا صبح ساعت هشت خوابیدم کلی بهم حال داد!!! خوب دیگه آدم سرباز میشه با این چیزا حال میکنه!!!