Navux

2005-03-25

پایان تعطیلات

خوب این عید هم به خوبی و خوشی تموم شد. نه خانواده‌ای نه دید و بازدیدی نه مسافرتی و نه حتی خوابیدنی! تا به حال عید این جوری نداشتم، البته ناراحت هم نیستم خودش یه جور تجربه هست. تنها کاری که تو این عید کردم تلفن زدن به دوتا از دوستام بوده و ایمیل زدن به ۳ تا دیگه و تمام! توی این یک هفته مرخصی مجموعا ۳۸ ساعت خوابیدم ، ۶بار حموم رفتم و یکمی مطالعه‌ی غیر درسی کردم ;) باقیش رو هم به کارهای عقب افتاده‌ام رسیدم که اونم نصفش هنوز مونده و کارهای مربوط به محیط سایبر به کل موندن. تا چند ساعت دیگه باید راه بیافتم برای رفتن به پادگان، خوبی کار اینجاست که این پنج‌شنبه و جمعه و روز سیزده‌به‌در هم پادگان هستم تا احتمالا سه هفته‌ی دیگه. کارهای زیادی دارم که هنوز ناتموم هستند ولی پادگان چیزیه که نمی‌شه به فردا سپردش. تا به حال هیچ سال تحویلی تنهای تنها نبودم، و هیچ عیدی بدون دید و بازدید عید به پایان نرسیده بود. این‌قدر این عید معمولی بود که حتی وقتی یکی از همسایه‌ها رو می‌بینم یادم نمیافته که سال نو رو بهشون تبریک بگم. اما خوب لااقل یکمی به مسائل کاری رسیدگی کردم. ساعت ۳ عصر جمعه هست و وسایل فردام رو آماده می‌کنم. تا چند ساعت دیگه باید هتل باشم ;) بازم صبح‌ها با صدای صوت بیدار شدن و صف کشیدن و آمار و بی‌گاری و درس‌های همیشگی پادگان ... بازهم وقتی شمارم رو صدا می زنند باید سریع بگم من واگر نه یک شب به خواب پاسدارم تا یاد بگیرم سرباز همیشه باید حواسش جمع باشه. بازهم باید نقاب کلاه رو بکشم پایین تا مثل یه سرباز سرم رو بالا بگیرم و بعد پاهارو تا کمر نفر مقابل بیارم بالا و بکوبم تا سان بیننده به رژه‌ی ما ایراد نگیره. از فردا دیگه ثل همه سر جام نمی‌شینم باید اول پا بکوبم بعد بشینم. این هم یه جور زندگی هست. البته از طرف دیگه فردا این موقع با رفقای هم خدمتی داریم جک می‌گیم و می‌خندیم یا داریم برای عصر که راحت‌باش هستیم برنامه‌ریزی می‌کنیم. باز هم برای تلفن زدن باید سر صف‌های ۳۰ دقیقه‌ای وایستیم تا بتونیم ۲تا۳ دقیقه تلفن بزنیم. بازهم باید یادمون باشه که آخر جواب‌هامون جناب یادمون نره و اگر نه برای بی احترامی باید جریمه بشیم.

خوب این هم شروع سال ۱۳۸۴ هجری شمسی. فکر کنم دیگه شمشادها و چمن‌های محوطه‌ی پادگان حسابی سرسبز شدند. البته فردا چون بعد از یک هفته مرخصی داریم می‌ریم پادگان مطمئنا روز خیلی راحتی نخواهیم داشت و مدام سرمون داد می‌زنند که« یک هفته نبودید تنبل شدید» و تا خود خاموشی شب فعالیت جسمانی خواهیم داشت. خوبیش اینه که دیگه مثل شطرنج‌بازهایی شدیم که حرکت‌های حریف رو به خوبی حدس می‌زنند و هیچ وقت غافل‌گیر نمی‌شیم ;) خوبی ارتش همه‌جای دنیا اینه که در تمام ارتش‌ها همه چیز تکراری هست و البته از یه طرف این برای کسایی که در استخدام ارتش هستند هم بده چون نیروی خلاقیتشون بعد از چندسال ته می‌کشه !!! به تقویم نگاه می‌کردم چقدر زود گذشت این چندماه، چقدر زود خواهند گذشت ماه‌های آینده و در نهایت برگی کاغذ به نام کارت پایان خدمت ..... ماه‌ها و سال‌های بعد .... و باز هم تکرار بهارها و پاییزها و ... به گوش باشم که این گذر زمان بر من غالب نشود و بتوانم از این عمر کوتاه سودی برم. سود زندگی؟! دریاچه‌ی قو یکی از آثار چایکوفسکی هست که من از بین آثار چایکوفسکی به این یکی خیلی علاقه دارم شاید یادآور خاطرات خوبم باشه ... الآن هم دارم به نوای زیبای این اثر گوش می‌کنم. آخر کاری یه چیز که براتون خیلی مفید هست: «ارتش چرا نداره!!» از تعطیلات عید لذت ببرید و زندگی رو مجبور کنید بهتون لذت بده، دنیا اون طور می‌گرده که ما انسان‌ها بگردونیمش پس ....

2005-03-23

عادات پادگانی!

اغلب افرادی که می‌رن پادگان به جای این که ساخته شده باشند بیشتر متلاشی می‌شن، هم از نظر روحی هم از نظر اخلاق، هر کی چشم و گوش بسته بوده به تمام مسائلی که بلد نبوده واقف می‌شه، اون‌هایی که اهل خلاف نبودند به این وادی زیبا وارد می‌شن! خوشبختانه توی پادگان ما زیاد از این خبرها نیست گاهی هم که کسی رو جو این چیزها می‌گیره بچه‌ها آتیشش رو خاموش می‌کنه. یکی از عادات بدی که تو این چند وقت دچارش شدم خوش بو بودن محیطه!! زمان استراحت آسایشگاهمون بیشتر به سالن مد شبیه می‌شه تا آسایشگاه پادگان، مخصوصا شب‌ها که پوتین‌ها رو در یاریم، اکثر بچه‌ها با خودشون عطر و اودکلن و دئودورانت دارند که نزدیک تتشون می‌زنن، این طوری شد که منم عادت کرد شب‌ها موقع خواب باید اتاق و جای خوابم بوی خوب بده!! این هم تاثیر پادگان روی عادات من.

اما این که چرا پادگان ما رو مرد می‌کنه واقعا نمی‌دونم، می‌گن توی خدمت برای یه زندگی اجتماعی آماده می‌شیم، برای ورود به اجتماع وارد می‌شیم و از اون تنبلی‌ها میاییم بیرون، در حالی که بیشتر بچه‌های ما قبلا کار می‌کردند و هیچ کدوم اون طوری تنبل نبودند، از طرفی داریم بچه‌ّای که موقع وارد شدن به پادگان خیلی تنبل و بی عار بودند، از طرف دیگه این‌ها جمعا ۱۰ نفر از ۳۰۰ نفر هستند! البته اگر بگن خدمت نامردتون می‌کنه قابل قبول‌تر هست چرا که توی پادگان نامردی و زیر آب زنی و دیگران فروشی رو همچین یاد می‌گیرید که بعدش آدم‌ها رو مثل سبزی خوردن می‌تونید بفروشید، البته به فروخته شدن مثل سبزی هم عادت می‌کنید که شاید این جای مثبتش باشه . با این حساب مرد شدن و آماده شدن برای زندگی اجتماعی یه بهانه هست که بوسیله‌ی اون بکشنمون پادگان، بنا برا این اگر شنیدین طرف می‌گه اگر بری خدمت مرد می‌شه بدونید یا طرف خدمت نرفته و خریده یا معاف شده، یا از دنیا بی خبره، یا می‌خواد با هندونه زیر بغل شما گذاشتن سرتون شیره بماله. اما اگر وقت خدمتتون شده برید تا این آش که به پامون نوشتن هم رفع بشه ...

دختران جوان، کودکان ...

ظاهرا قانون درباره‌ی جرایم کودکان زیر ۱۸ و دختران(کلا زنان) یکمی ملایمت بیشتری‌ داره. همین موضوع باعث شده تا برای پخش مواد در رده‌های پایین از این موجودات استفاده بشه. اغلب کودکانی با سن و سال ۸ سال به بالا که اصلا جلب توجه نمی‌کنند ابزارهایی مناسب برای اختفا هستند. کافیه تا به فروشنده‌ی مواد (ساقی) سفارشتون رو بدید، چند دقیقه بعد پسر بچه‌ای کم سن و سال مواد رو یا در پاکت‌های کوچک یا قوطی کبریت و ... براتون بیاره. با این شیوه اگر فرد مورد نظر دستگیر بشه دیگه جنسی همراهش نیست و چون آلت جرمی وجود نداره نیروی انتظامی یا همون پلیس کار خاصی نمی‌تونه بکنه و اگر پسر بچه بازداشت بشه که نمی‌شه به دلیل سن زیر ۱۸ سالش اتفاق خاصی نمی‌افته. اما چیز جالب‌تری که تو سال ۸۴ یادگرفتم ;) استفاده از دختران جوان هست، البته قبلا هم دیده بودم اما این یکی یکمی فرق داره، کنار یکی از خیابون‌های بزرگ تهران که جای نسبتا شلوغی هست یه دخترخانوم خوشگل می‌ایسته و هر کی میاد براش بوق می‌زنه و چون سوار هیچ ماشینی نمی‌شه کسی نمی‌تونه بهش بگه بالا چشمت ابرو هست. اما ماشین‌هایی هستند که بوق زندشون نه برای سوار کردنه بلکه برای آگاه کردنه که ما اومدیم! در چند ثانیه پول و جنس تبادل می‌شوند این طوری دیگه مشکل قدیمی استفاده از دخترها برای این کارها وجود نداره،‌قدیم دخترها در محل‌ها و کوچه‌ها راه می‌رفتند و جنس رو به کسایی که قرار بوده بگیرند می‌دادند، این تبادل چون گاهی در جاهای خلوت بود یکمی برای دخترها یا بهتر بگیم خانوم‌های جوان مشکل ساز بود اما در روش جدید با وجود تعداد زیادی آدم در خیابون لااقل برای چند ساعتی جونشون در امان هست. البته اگر یه وقت پلیس هم بگیرتشون اولا قوانین برای بانوان محترم یکمی نرم‌تر هست، بعد هم بالاخره این‌ها هم زن هستند و مامور هم مرد حالا دیگه به کرم مامور هست که دلش بسوزه یا این که .... که این هم به جنس مامور بستگی داره که مثل ۹۹ درصدشون خوب باشه یا جزو ۱ درصد خورده شیشه دار باشه.اگر هم بازداشت شد خوب جرم کنار خیابون ول بودن از فروش مواد برای دختران سبک‌تر هست. می‌بینیم که این بنگی‌های مردنی چه‌طور از قوانین مملکتی و اخلاق انسانی به خوبی بهره‌برداری می‌کنند.البته یه چیز دیگه رو هم دیدیم، این که این مواد فروش‌ها چقدر بی جرأت هستند که پشت پسر بچه و دخترهای ... خودشون رو پنهان می‌کنند، بعدشم که باهاشون حرف می‌زنی ادعای دل و جرأت و خلاف بودن و ... هم می‌کنند :-0

سیستم فیلتر اینترنت جدید، سیستم احمقانه

آقا جان یه دفعه اون خط جاسک رو قطع کنید و آب پاکی رو بریزید روی دست همه!!!دیروز چند تایی کارت گرفتم، یکیشون داتک بود، باورتون نمی‌شه جستجوهای گوگل من رو هم فیلتر می‌کنه. یه سیستم احمق هست که بر اساس آدرس درخواستی عمل می‌کنه مثلا اگر توی آدرستون sex باشه سریع فیلتر می‌شه یا اگر توی آدرستون Shit باشه بازهم فیلتر می‌شه حالا این Shit هست یا Shito-ryu فرقی نداره، اون احمقی که این برنامه و روند رو نوشته یا بلد نبوده یا هدفش منحدم کردن اینترنت هست که هر کدوم بوده ..... Shito-ryu یکی از سبک‌های خیلی قشنگ ورزش کاراته دو هست. یه سبک که در اون سرعت و ودقت اهمیت خاصی داره و شیتوریو کا ها بیشتر از قدرت فکر و عقل استفاده می‌کنند تا قدرت بدنی برای همین شیتوریو یکی از سبک‌های محبوب منه، دیروز می‌خواستم یه سری به سایت‌های مربوط به این سبک بزنم تا یه چیزهایی رو پیدا کنم اما وقتی توی گوگل زدم Shito-ryu دیدم فیلتر (ع) در مقابل ماست.خوب این طوری می‌شه آدم میره به جای ورزش موتاد می‌شه!!(عجب آدم بی جنبه‌ای) البته من کم نیاوردم و مطلبم رو توی سبک شوتوکان Shotokan پیدا کردم. کاراته در کل ورزش خیلی جالبیه، مخصوصا اگر سبک مناسبی رو توش پیدا کنید، مثل انتخاب توزیع لینوکس هست که اگر درست انتخاب بشه نجات دهنده هست ;) من با شیتوریو شروع کردم و چون گفتند سبک دخترونه هست بعد از اندی سال رفتم سراغ شوتوکان که می‌گفتند سبک مردونه هست. البته هیچ وقت سراغ کیوکوشین که سبک قدرتی هست نرفتم، از ترس این که عقلم مثل ۸۰ درصد کیوکوشین‌کارها از بین بره و قدرت چشم‌هام رو ببنده. اما الآن بازهم شیتوریو رو به عنوان بهترین سبک ککاراته می‌پرستم. سبکی که سرعت و دقت رو سرلوحه‌ی خودش قرار داده البته شوتوکان هم مثل شیتوریو هست یعنی سرعت و دقت توش خیلی نقش دارند اتفاقا شوتوکان سبک بین‌المللی‌تری هست چرا که محصول قرن بیستم هست و پاه گذارش این سبک رو یکمی فلسفی‌تر کرده. اما فلسفه‌ی شیتوریو هر آدمی رو شیفته‌ی خودش می‌کنه و البته بین هنرهای رزمی کاراته هست که به نظر من کامل‌ترین فلسفه رو داره. قدرت بدن در کنار سلامت روح .... معنی کاراته دو یا ”KARATE DO“ هم خیلی ساده هست. KARA یعنی خالی و TE یعنی دست DO هم یعنی روش.در کنار هم یعنی ”استفاده از دست خالی“ منظور از دست خالی یعنی دست خالی از سلاح. البته در سبک‌هایی مثل شیتوریو یا شوتوکان بر این اعتقاد هستیم که KARA یعنی خالی کردن خود از آنچه که به ما تعلق نداره و آنچه که ما به اون تعلق نداریم و از این جور چیزها که توی باشگاه‌های خوب می‌گن و اگر نه در باشگاه‌های معمولی فقط از زد و خورد حرف می‌زنند چطور این فن رو بزن و .. و البته این‌ها هیچ کدومکاراته‌کا (Karate KA) نیستند، فقط فن‌های کاراته رو بلدند.

2005-03-21

چه قدرخاتمی!!

موقع تحویل سال به هر شبکه‌ای که نگاه می‌کردی خاتمی داشت صحبت می‌کرد ولی کیفیت صدا و تصویر شبکه‌ی سوم مطلوب‌تر بود!! دقیقا وسط تحویل سال توی یه سایتی بودم که فایرفاکسم کاملا تعطیل کرد و هر کاری کردم حتی با پاک کردن دیگه زنده نشد منم زدم تو کار Mozilla.... بعد هم که رفتم برای نصب فایرفاکس از روی اینترنت سایت Debian با ISP من مشکل داشت و من رو راه نداد!! اما من که کم بیار نبودم رفتم و یه کارت اینترنت دیگه گرفتم، فکر کنم توی کل محل‌های پایین و محل‌های بالا فقط همین یه دکه باز بود، تازگی‌ها این طور شده که برای انجام هر کاری باید یه کارت اینترنت داشته باشید چون هر کدوم یه قسمتی رو فیلتر کردن، یکی Yahoo massenger رو یکی ایمیل‌های POP3 رو ، یکیشونم که در کمال بی‌شرمی حتی سایت www.mozilla.org.tr رو فیلتر کرده بود، این طوری‌هاست دیگه.... موقع خریدن کارت اینترنت یه کارت تلفن هم خریدم، اغلب پارس آن لاین و الوکارت می‌گیرم، هر دوشون خوب هستند و کیفیت قابل قبولی دارند، ۱۰ دقیقه بعد از تحویل سال هر چقدر تلاش کردم تمام خطوط این کارتمون شلوغ بود تا حدود ۱۰ شب همین وضع ادامه داشت ، شاید این به دلیل پیش بینی نکردن یا بی اهمیت بودن قضیه برای مسئولین ISP بوده که این ترافیک سر سال رو در نظر نگرفتند شایدم تغصیر من بوده که خواستم موقع تحویل سال به این ور اون ور تبریک بگم. SMS هم که ظاهرا در تعطیلی به سر می‌برد، بدتر از اون این که از امروز صبح هر یک ساعت نیم ساعت برق‌ها هم می‌رن تعطیلی ... (منطقه‌ی محروم این عواقب رو هم داره ;)) ... تا حالا موقع تحویل سال تهران نبودم جالب‌تر این که امسال کاملا تنها هستم، البته به تنهایی عادت دارم و شاید این عادتم به تنهایی باعث شده توی دوره‌ی خدمت هم خیلی از نظر تنهایی سختی نکشم (برعکس خیلی‌ها) . سال جالبی رو شروع کردم ... فکر کنم سال خیلی خوبی باشه، امیدورام برای شما هم همین طور باشه و سالی پر از موفقیت و شادی باشید و به هرچی و هرکی که می‌خواهید برسید.

دلتنگی در پادگان!

توی پادگان هر کسی برای چیزی دلش تنگ می‌شه، مخصوصا اون اوایل خیلی وضع بد بود، شب اول چند نفر از بچه‌ها حق حق گریه می‌کردند، یکی از تخت‌های نزدیکی من که داشت از ناراحتی ترتیب فرار از پادگان رو می‌داد، طفلک دلش برای یه معشوقه‌ای تنگ شده بود و از طرف دیگه وقتی روی تخت دراز می‌کشه زیر تخت بالایی کلی شعرهای جانسوز و ناراحت کننده از هجران و دوری و ... نوشته بوده که این بابا هم می‌خونه و دیگه به کل فکرش سقوط می‌کنه. یکی از جاهایی که باعث می‌شه آدم خیلی دل‌تنگ بشه زمان پاس دادن هست. پاس دادن همون نگهبانی هست یعنی وقتی شما در حال نگهبانی از جایی هستید می‌گن شما پاسدار اون بخش هستید و دارید پاس می‌دید. موقع پاس دادن باید اصل بی تفاوتی رو خوب در نظر بگیرید و به اون عمل کنید. یعنی به همه چز از منظر بی خیالی نگاه کنید، اولین چیز اینه که ساعتتون رو بگذارید توی جیب تا زمان سریع‌تر بگذره، اگر ساعت رو نگاه کنید عقربه‌ها از حرکت می‌ایستند و شما یواش یواش شروع به فکر می‌کنید چیزی که نباید انجام بدید. فکر کردن در زمان پست دادن حرام هست!! روزای اول بچه‌های بی تجربه به بیرون فکر می‌کردند، به آدم‌ّا به روزهای قبل به روزهایی که با خانواده و دوستان بودند به محل درس و کار و زندگی به روزهای خوش و مهمانی‌ها و گشت و گذارهای دوستانه با دوستان بعد از چند ساعت پست دادن می‌دیدی طرف کلا قاطی کرده و چشم‌هاش پر از اشک شده و موقع غذا خوردن دائم دنبال یه پنجره‌ای می‌گرده که ازش به بیرون نگاه کنه... به آزادی... اما کسانی که به ساعت نگاه نمی‌کردند به چیزی جز پست دادن هم فکر نمی‌کردند و بعد از اتمام پست به کارهای دیگه توی پادگان می‌رسدند. هنوز هم کسایی هستند که با گذشت چندین هفته (وماه!) از خدمت وسط هفته سریع دلتنگ خونه می‌شن، حالا اینو از کجا می‌دونم؟! دلیلش اینه که توی پادگان وقتی کسی چیزیش می‌شه در ۹۰ درصد مواقع سریع به یکی از اطرافیانش می‌گه، با جمله‌هایی مثل «ای کاش الآن بیرون بودم»، «الآن فلانی داره فلان کار رو می‌کنه»، «ساعت ۷ بعد از ظهره الآن رفیقام دور هم جمع هستند» و ..... البته فکر می‌کنم این راه خوبی باشه، از لحاظ روان‌پزشکی کاری ندارم اما اکثر بچه‌ها و شاید بگم بیشترشون بر این باورند که وقتی آدم ناراحته بهتره با یکی صحبت کنه حتی اگر طرف بهش گوش نده این طوری زودتر آروم می‌شه من هم گاهی وقتی دلم برای کارهای بیرون تنگ می‌شه شروع می‌کنم به خاطره نویسی ، یه گوشه‌ای از پادگان پیدا می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن و البته آخر هفته همه رو می‌اندازم دور!! اما همون نوشتن که گاهی نیم ساعت طول می‌کشه آدم رو اروم می‌کنه، یه جورایی باعث می‌شه آدم بتونه برای رهایی از اون حس‌هایی که داره و اغلب حس‌های ناآرامی هستند یه راه حلی پیدا کنه. شخصا سعی می‌کنم حتی اگر ناراحت باشم با خنده مشکلم رو بگم و اگر کسی ناراحت باشه با چیزهایی که واقعا هستند بهش امید بدم. گاهی بعضی‌ها امیدهایی به افراد می‌دن که واقعیت ندارند مثلا می‌گه ناراحت نباش شاید فردا ما رو بفرستند بریم بیرون در حالی که احتمالش ۲۰ درصد هست، این طوری اگر فردا نفرستند طرف دوبرابر ناراحت می‌شه. جالب اینجاست که یکی از چیزهایی که درد همه رو تسکین می‌ده همین مرخصی‌هاست که از بدبختی من یکیشون رو پست داشتم و اون یی رو هم برای شیطونی‌هام جریمه شدم و موندم تی پادگان یعنی یه چیز حدود دو هفته‌ای از پادگان بیرون نیومدم و این پر از حسن بود چرا که به محیط پادگانی کاملا عادت کردم.(اون هفته‌ای که پست داشتم ۸-۹ ساعت مرخصی گرفتم یعنی۷ روز پادگان بعد ۸-۹ ساعت مرخصی و بعد ۱۴ روز پادگان) ..... برای بعد عید رو هم احتمالا مدتی طولانی نباشم! ۱۳ به در که قریب به یقین باید نگهبانی بدم رو جمعش هم همین طور می مونه یه پنج شنبش که خونه باشم یا نه معلوم نیست و رفت تا وقتی که خودم هم نمی‌دونم.

2005-03-19

حسن کچل!

امروز خیلی اتفاقی توی برنامه‌ی کودک یه فیلمی دیدم به نام «تنبل قهرمان »که تولید ۱۳۸۰ هم بود. متاسفانه نویسنده و کارگردانش رو نتونستم پیدا کنم اما برام اون قدر جالب بود که تا تهش نگاه کردم، راستش این فیلم کودکان با موضوع قرار دادن حسن کچل وارد ادبیات آذربــایجان شده و «حسن کچل» رو با داستان‌های «کچل کـفترباز» و «کور اوغـلی» آذربایــجان مخلوط کرده، کچل در ادبیات ترک نماد انسان جادوگر هست چیزی که در فیلم دیدیم اما در داستان «حسن کچل» کسی نشنیده، یا پناه آوردن حسن کچل فیلم به آسیابان و متبحر بودن در شمشیر زنی و سوارکاری و اسب سفیدش داستان کور اوغلی و اسب سفیدش رو کاملا توی ذهن تداعی می‌کنه، در کل خواسته ناخواسته نوسنده داستان حسن کچل رو با این دوتا داستان که یکیش داستان اسـاطیری آذربـایجان هست (کـور اوغلی) کاملا مخلوط کرده بود، که البته فکر کنم خیلی هم جذاب‌تر کرده بود، اما به نقل از صــمد بهـرنـگی می‌نویسم: .... دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین نصایح خشک و بی برو برگرد، نظافت دست و پا و بدن، اطاعت از پدر و مادر، حرف شنوی از بزرگان، سروصدا نکردن در حضور مهمان، سحر خیز باش تا کامروا باشی، بخند تا دنیا به رویت بخندد، دستگیری از بینوایان به سبک و سیاق بنگاه‌ّای خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجه‌ی همه‌ي این‌ها بی خبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتی محیط زندگی است..... آیا کودک غیر از یادگرفتن نظافت و اطاعت از برگان و حرف شنوی از آموزگار(کدام آموزگار؟) و ادب (کدام ادب؟ ادبی که زورمندان و طبقه‌ی غالب و مـرفه حامی و مبلغ آن است؟) چیز دیگری لازم ندارند؟.... خوب توی وبلاگ نمی‌شه بیشتر از این نوشت چون یه مقاله‌ی چندین صفحه‌ای هست.(نقل از کتاب قصه‌های صـمد بـهرنـگی -چاپ ۱۳۷۷-دنیای کتاب- شابک: ۹۶۴-۵۵۰۹-۲۱-۱ صفحه‌ی ۱۳۲) این فیلم «تنبل قهرمان» هم دقیقا فیلمی با این تعاریف و نصیحت‌های تکراری بود هر چند من رو یاد داستان‌های سرزمین مادریم انداخت اما خوب برای بچه‌ها نمی‌دونم چطور چیزی بود؟!

زبان شناسی

یادتونه گفتم ترکی یه زبان” اورال آلتاییک“ هست؟! دیشب یه مقاله‌ی انگلیسی در موردش پیدا کردم ، اینجاست مقاله‌ي جالبی هست. البته توی ویکی پدیا هم یه سری مطلب درباره‌ی ترکی هست. مثلا لهجه‌های ترکی رو دسته بندی کردن که برای خودم جالب بود، البته قبلا توی کتاب لهجه‌های ترکی از پروفسور جواد هیئت همه رو خیلی کامل‌تر دیده بودم اما این که توی ویکی‌پدیا این رو مشاهده کنم برام خیلی جالب بود. آن کادر تخت صبح که از خواب بیدار شدم، طبق عادت جایخواب رو آن کادر کردم و بعد هم صبحانه رو ساعت ۷ خوردم، چه حالی می‌داد؛ ساعت ۳ صبح خوابیده بودم و ۷ بیدارمی‌شدم کسی هم به کارم کاری نداشت، نه از بیدار باش خبری بود نه به صف شدن نه صف صبحانه و نه شستن ظرف، متاسفانه آسایشگاه ما در طبقات خیلی بالا قرار داره، ۴ام پنجم و باید nتا پله رو بریم بالا بیاییم پایین، فرض کنید صبح بیدار شدید باید این طبقات رو بیایید پایین و دست و صورت بشورید بعد برید بالا صبحانه بخورید بعد بیایید پایین ظرف بشورید بعد برید بالا ظرف رو بگذارید سرجاش و دوباره این k طبقه رو بیایید پایین .... این فقط صبحانه برای نهار و نماز و شام و شامگاه رو هم حساب کنید... این طوری می‌شه که اگر نصف شب بخواهید دستشوی برید از زور این طبقات همون طوری می‌خوابید تا فردا صبح!! البته اگر فکر می‌کنید این به بدن آسیب می‌رسونه در اشتباهید چون در مقابل آسیب سرما هیچی نیست! آخه کسی اصلا پتو روی خودش نمی‌کشه چون باید ملحفه و پتوی روی تخت رو صبح بشمار سه آن‌کادر کنیم و از اون‌جای که سر صبح وقت نمی‌شه هیچ کس به آن‌کادر دست نمی‌زنه و همین طوری با لباس و اوور کت می‌گیریم می‌خوابیم!! جریمه‌ی آن‌کادر خراب هم یک شب بخواب هست یعنی یک روز کامل پاسداری و یک شب خواب و روز بعد پاسداری(همون نگهبانی) خلاصه اون‌ها هم ضعف بچه‌ها رو می‌دونند و ازش سوء استفاده می‌کنند، «مرخصی و نگهبانی» از بزرگترین ضعف‌های بچه‌ها هست!

رابینسون کروزو

بیچاره «رابینسون» آدم بعد یک هفته میاد این همه تغییر و تحول رو می‌بینه کلا دچار ایست مغزی می‌شه، رابینسون بعد از چند سال که برگشته چطور با خودش کنار اومده؟!

موسیقی

در آذربایجانی نوعی موسیقی به نام موسیقی «موقام» یا «Muqam» یا « Mugham» داریم ، اینجا یه مقاله‌ی انگلیسی دربارش نوشته شده. خوبی آذربایجانی‌های ایران اینه که از هنر به طور کامل استفاده می‌کنند، هم هنر آذربایجانی و ترکی و هم هنر ایرانی و فارسی، شخصا خیلی خوشحالم که زبان فارسی رو بلدم و می‌تونم اشعار فارسی رو بخونم ، آذربایجانی‌های زیادی رو می‌شناسم که دوست دارند اشعار فارسی رو بخونند اما نمی‌تونند چون فارسی بلد نیستند، اما از طرفی خیلی خوشحالم که زبان ترکی رو هم بلدم چرا که از منظر شعر و ادب و موسیقی هیچی از فارسی کم نداره و حتی باید گفت این دو هم رده هستند، هر دو غنی و سرشار از هنر و ادب چه ادب و موسیقی کلاسیک و چه غیر کلاسیک. این هم یک قطعه از موسیقی «سرباز آذربایجان» که یک موسیقی خلق است و به صورت «Vokal» خونده می‌شه (به لاتین نوشته شده نه خط آذربایجانی) :

Azerbaycan torpaginda boy atmishiq biz, Tarizlerin o tayindan gelir sesimiz. Bir dushmene boy eymedi oguz neslimiz, Babalarin qani axir damarimizdan, Azerbaycan esgeriyik, bu ada gurban. Bashimizin ustundedir uch rengli bayraq, Evvelimiz, axirimiz bu ana torpaq. Bu torpagin keshiyinde azmle durmaq, Bu milletin oglu uchun, shojret, sheref, shan, Azerbaycan esgeriyik, bu ada qurban. Qaratorpaq Veten oldu hunerimizden, Ureyimiz xeber verir zefereimizden. Shehid ruhu baxir bize goylerimizden, Siper cheker sinesinden yurda her zaman, Azerbaycan esgeriyik, bu ada qurban.

2005-03-16

میدان تیر و ...

خوب امروز چهارشنبه هست و ما از ظهر مرخص هستیم، (به قول خودمون آزادمون کردند) حدود یک هفته‌ای مرخصی برای عید داریم. سعی می‌کنم این یک هفته مفیدتر باشم. اولین چیزی که یادم میاد خاطره‌ی میدان تیر هست که اوایل هفته مارو برده بودند، به هر نفر تعداد مشخصی گلوله دادند و قرار شد همان تعداد پوکه از افراد دریافت کنند، ندادن پوکه یعنی برداشتن گلوله که به معنی خرابکاری شناخته می‌شه. جاتون نه خالی!! آخر کاری دوتا پوکه کم اومد و همه‌ی بچه‌ها رو برای بازرسی بدنی توی اون خاک و گل کاملا لخت کردند(جز شرت) و بعد از یکمی باد خوردن و راه رفتن روی خاک و گشتن دنبال پوکه و پیدا نکردن راهی پادگان شدیم، حدود یک ساعتی کل میدون رو دنبال پوکه بودیم. معنی پیدا کردن سوزن در کاهدان رو دقیقا با تمام وجود درک کردم ;) هر چند که سوزنمون رو هم پیدا نکردیم و معلوم نشد از کجا یهو پیدا شد... شایعات می‌گن سربازهای میدون تیر خودشون برداشته بودند تا یکمی ما رو اذیت کنند، حالا این شایعه چقدر صحت داره من نمی‌دونم.

تلویزیون

اوایل هفته یه تلویزیون ۱۴ اینچی سیاه سفید بهمون دادند، هر چند روزی حداکثر دو ساعت وقت داشتیم تلویزیون ببینیم اما بازهم قنیمت بود. ملت که اصلا فیلم‌های ایرانی رو نمی‌دیدند همه روی کارتون‌های شبکه‌ی یک زوم کرده بودند و داشتند کلی حال می‌کردند. روز یکشنبه بود و برنامه کودک داشت یه شعری رو برای روز یکشنبه می خوند، دقیقا یادم نیست چی بود اما یه بخشیش ی‌گفت : « ماهی رو بزار توی تنگ ... قناری رو بزار توی قفس ..» کلا حالم خراب شد، تا وقتی که بخوابیم این تیکش همش توی مخم بود :« .. قناری رو بزار توی قفس» با این که صداسیما یه صدا سیمای اسلامی هست اما داره فرهنگ اسارت رو بین مردم ترویج می‌کنه از همون اول بچگی به جای این که بگه جای پرنده توی قفس نیست دره می‌گه قناری رو بزار توی قفس، کدوم احمقی این شعر رو برای کودکان سروده نمی‌دونم اما جای پرنده توی آسمون هست، آزاد .. آزاد و .... از نوجوانی که برنامه‌هی شبکه یک رو می‌دیدم این شعر رو برای روز یک‌شنبه می‌شنیدم اما هیچ وقت به این بخشش فکر نکرده بودم، شاید از اونجایی که توی پادگان خودمون هم آزادی رو از دست داده بودیم یهو یاد اون قناری بیچاره اوفتادم که شاعر احمق کردتش توی قفس. امیدوارم هیچ پرنده‌ای هیچ وقت توی قفس نباشه، هیچ آدمی هم ....

همه جای ایران سرای من است

این شعر از شعرهای فردوسی بزرگ هست، همه جای ایران سرای من است (All Iran is my home) ، صبح‌ها بعد از ورزش توی پادگان شعر قشنگ «ای ایران» رو می‌خونیم، تاریخچه‌ی این شعر رو نمی‌دونم اگر کسی می‌دونه خوشحال می شم به من هم بگه اما وقتی صبح‌ها این شعر رو می‌خونم یه حس قشنگی بهم دست ، شاید خیلی از خستگی‌های سربازیم رو همین شعر ۲-۳ دقیقه‌ای می‌گیره. فکر کنم قشنگ‌ترین ای ایران را از «زویا ثابت» (Zoya Sabet) شنیده باشم، واقعا صداش برای این شعر قشنگ ساخته شده با موسیقی متنی که نمی‌دونم کی براش ساخته.

موسیقی

بازم موسیقی، این هنر محبوب‌ترین هنر در نزد من هست! هنری که همیشه یار آدمه چه در غم چه در شادی.یکی از آلات موسیقی که در موسیقی مقامی آذربایجانی همیشه هست دایره هست، فارس‌ها دایره می گویند، کردها دف، ترک‌ها قاول (Qaval). البته آذربایجانی‌های ایران اشتباها گاهی ناغارا می‌گویند که ناغارا چیز دیگه‌ای هست. البته ناغارا در جنوب هم هست و در هر قومی به نحوی خاص و بدیع نواخته می‌شه. آذربایجان دوتا ساز داره که مخصوص خودشون هست یکی عاشیق قوپوزو یا Qopuz هست و دیگری بالابان (Balaban) هست. اگر وقت بشه از این دوساز آذربایجانی خواهم گفت مخصوصا از Qopuz که ساز عاشق‌های آذربایجان هست. عاشق‌ها نوازندگان دوره‌گردی هستند که سازی مخصوص شبیه به تار اما با تارها و ویژگی‌های خاص خود دارند که در آذربایجان به نواختن موسیقی‌های مردمی (xalq mahnilari) می‌پردازند. این عاشقان که در آذربایجانی Aşıq یا ashigh می‌گوییمشان ذهن‌هایی بسیار خلاق دارند و در رقابت‌هایی که با یکدیگر دارند همان طور که شاعران مشاعره می‌کنند اینان نیز با ساز و شعر و موسیقی به مشاعره با هم می‌پردازند. البته آذربایجانی‌ها چنگ و تار رو هم به روش خودشون می‌نوازند و در اون به سبک خودشون تغییراتی فیزیکی دادند.

بگذریم گفتیم همه‌جای ایران سرای من است ، خوب یکمی از موسیقی گیلانی (گیلکی) هم بگیم، من خیلی این موسیقی رو نمی‌شناسم اما همین الآن دارم قسمتی از اوپرای «میزا کوچک خان» رو گوش می‌کنم، اگر اشتباه نکنم «اسفندیار منفردزاده» این اوپرا رو تهیه کرده و یه اثر بین‌الملی از موسیقی گیلکی هست که «زویا ثابت» اون رو توی کنسرتی توی لوس آنجلس خونده و منم دارم همون رو گوش می‌کنم. و البته قبلش داشت یه موسیقی از خطه‌ی «خراسان» می‌خوند، خیلی‌ها شنیدند ، به «نوایی» معروف هست. البته این «نوایی» رو ودود مؤذن می‌خونه، بروبچ ترک آذربایجانی احتمالا فهمیدند کدوم کنسرت رو می‌گم. توی قومیت‌های ایرانی اوپراها و موسیقی‌های خیلی جالب و گوش‌دادنی‌ای داریم که خوب همه قربانی موسیقی فارسی شدند، اوپراهای آذربایجانی، گیلکی، طبری، کردی، لری و موسیقی‌های بختیاری و .... که همه و همه ارزش گوش دادن دارند مخصوصا اوپراهای این اقوام که حتی نیازی به بلد بودن زبان ندارند و مثل تمام اوپراها به زبان موسیقی هستند، زبانی همه فهم۷ ای کاش یه روز به جای این که این اوپراها توی لوس آنجلس و ژنو و برلین خونده بشن توی همین تهران و رشت و تبریز خونده بشن ..... البته موسیقی ارمنی رو هم نباید فراموش کرد، موسیقی آذربایجانی و موسیقی ارمنی پیوندهای جالبی با هم دارند که اونم اگر وقت بشه اینجا براتون می‌نویسم.حتی موسیقی ارمنی روی دستگاه‌های موسیقی آذربایجانی تاثیراتی داشته و بلعکس یعنی موسیقی آذربایجانی روی موسیقی ارمنی تاثیر داشته. یکی از مشترکات این دور ساری گلین به معنی عروس زرد (Sarı Gəlin) هست که شاید ارمنی‌های قدیمی ازش یه خاطره‌هایی داشته باشند.

2005-03-11

موسیقی، همایش
......موسیقی تنها هنری که در شادی و غم همواره بهترین یار انسان است.
سمینار در فارسی هم اندیشی است که اشتباها به آن همایش گفته می‌شود. همایش فارسی کنگره است و کنگره به گردهم آیی و بحث درباره‌ی مسائل ملی گفته می‌شود . برای اطلاعات بیشتر به سایت فرهنگستان فارسی مراجعه کنید.

میدان تیر، ژ-۳ ، چای لیپتون و یک سوال!

این هفته یکمی وقت اضافه‌ی بیشتری داشتیم، بچه دیگه حسابی از ته دل رژه می‌رن و با خوب شدن رژه تمرینات کمتر و وقت آزاد بیشتر شده. البته هنوز اون‌قدر نیست که بتونم ازش خیلی استفاده کنم اما لااقل این هفته ته و توهه Geek Code رو در آوردم، مدتی بود می‌دیدمش اما نمی‌دونستم چیه اما توی وقت اضافه‌ها یکمی باهاش ور رفتم.

بیگاری و میدان تیر .... اولین میدون تیرمون رو هم رفتیم. اسلحه‌ی ارتش هم که معلومه، همون اسلحه‌ای که امام جمعه همیشه تو دستش می‌گیره تا بگه ما مسلمین حتی در زمان عبادت آماده‌ی دفاع از وطن هستیم. منظورم اسلحه‌ی انفرادی ژ-۳ هست که اگر اشتباه نکنم پیشرفته‌ترین اسلحه‌ی ارتش ایران هست.(چرا که اگر این طور نبود امام جمعه دستش نمی‌گرفت). جاتون خالی توی میدون تیر یکی از بچه به فرماندمون می‌گفت توروخدا من شلیک نکنم! البته این بعد از چندتا تیر آزمایشی مسئول میدان تیر بود که داشت برامون توضیح می‌داد. بچه‌ها که صدای تیر رو شنیدند وضعیتشون ۱۸۰ درجه تغییر کرد. بیچاره رفیقمون که از ترسش می‌گفت نمی‌رم بزنم البته آخرش همه‌ی خشابش رو هم توی تپه‌ها و کوه‌های اطراف خالی کرد ;) خود من که تا اومدم شلیک کنم عینکم افتاد نوک دماغم و اصلا مگسک رو نمی‌دیدم چه رسد به سیبل!! البته ناگفته نمونه که برای خارج کردن پوکه‌ها از اسلحه‌ی تمام خودکار ژ-۳ باید هر دفعه گلن گدن رو می‌کشیدم تا پوکه بیافته!!! آخرشم اسلحه رو با یه بنده خدایی که کارش تموم شده بود عوض کردم تا بتونم خشابی که دستم بود رو خالی کنم! دقیقا هدف خالی کردن بود نمی‌دونم کجا زده بودم اما هرجا زده بودم توی سیبل نبودلااقل !! آخر کاری هم که بچه به صدا عادت کرده بودند دیگه می‌زدن به چوب‌های پایه‌ی سیبل ؛ انصافا حالش بیشتر بود لااقل نتیجه‌ی کار خیلی سریع‌تر معلوم می‌شد.

ژ-۳ سلاحی اتوماتیک ...راستی می‌دونید چرا می‌گن ژ-۳ یا همون G3؟! این کلمه که ابداع ارتش آلمان غربی هست مخفف Gewehr 3 هست، در حقیقت این اسلحه توسعه یافته‌ی اسلحه‌ی StG.45(M) هست که در سال ۱۹۴۵ ساخته شده بوده و بعدا یه بار دولت اسپانیا توسعش می‌ده و در سال ۱۹۵۹ ارتش آلمان غربی به G3 کنونی تبدیلش می‌کنه و البته در سال‌ّای بعد به G36 تبدیل می‌شه که دیگه G36 توی ایران نیومده. ژ-۳ با کالیبر ۷.۶۲ میلیمتری با قنداق‌های ثابت (Fixed Stock ) و قنداق‌های تاشو (Floding Stock) و خشاب‌های ۵/۲۰/۳۰/۵۰ گلوله‌ای موجود است.قبلا مدل‌های G3A1 و G3A2 و G3A3 موجود بوده که مدل دوربین (تلسکوپ) دارش G3A3Z گفته می‌شده که Z مخفف Zielfernrohr به معنی تلسکوپ هست. اگر می‌خواهید تاریخچه‌ی این اسلحه رو بخونید اینجا رو یه نگاهی بیاندازید. خیلی از فرمانده‌هان یا مسئولین میدان تیر که از صبح تا شب با این اسلحه دارن کار می‌کنند حتی نمی‌دونن این اسلحه اصالتا مال کدوم کشور هست یا اصلا با حروف لاتین چطور نوشته می‌شه یکی میگه Z3 نوشته می‌شه یکی می‌گه Zh 3 نوشته می‌شه، توی کتابچه‌ها و کتب دانشگاه افسری هم من دقیق نگاه نکردم اما تاریخچه‌ی ناقصی از این اصلحه نوشته شده، یکی نیست بگه شما که زحمت نوشتن تاریخچه رو کشیدید لااقل یکمی بیشتر تحقیق کنید تا کسی که اسلحه رو دستش می‌گیره بدونه چه اسلحه‌ای دستش هست. اگر به مسائل فنی هم علاقه‌مند هستید روش کامل شلیک اینجا به شیوه‌ی مهندسی نوشته شده!!

یه خورده ترکی ....امروز به لغت نامه نگاه می‌کردم دیدم توی ترکی آناطولی به سرباز Er می‌گن که اَر خونده می‌شه.(اَ مثل اَرابه) و ترک‌ها یه درجه بیشتر از ما دارن یعنی بعد از ارتشبد که بهش Orgeneral می‌گن یه درجه‌ی بالاتر دارن که Mareşal یا همون مارشال گفته می‌شه و عوضش سرتیپ دوم ندارند و بعد سرهنگ تمام (Albay) مستقیم میرن سرتیپ (TuğGeneral) می‌گیرن. البته سربز دوم و سرباز اول هم ندارند و بعد از سرباز مستفیم میرن سرجوخه می‌شن.

یک سؤال خوب برگردیم فارسی کسی می‌دونه چرا به سرباز می‌گن سرباز؟! ما که همه کلاه می‌گذاریم! البته ستوان و سروان و استوار هم برام سواله یعنی این کلمات چه معنی دارن؟! اگر کسی می‌دونست یا منبعی داشت لطفا در بخش نظرات بنویسه.

حالا که برگشتیم سر فارسی یه عیبی از این زبان یا شایدم از کاربران این زبان بگیریم! توی فارسی یا بین فارس زبان‌ها شایدم اصلا بین ایرانی‌ها رسمه که هر چیزی که اولین بار وارد کشور می‌شه محصول به نام اون شرکت نامیده بشه.... منظورم چیه؟! یه نمونش آیفون هست چون اولین بار شرکت اف اف اون رو وارد کرد همه به آیفون می‌گن اف اف مثلا می‌گه اف اف تابان می‌خوام یعنی آیفون تولیدی شرکت تابان رو می‌خوام! یا اولین شرکت وارد کننده‌ی چای کیسه‌ای لیپتون ( Lipton) هست و همه به چای کیسه‌ای می‌گن لیپتون مثلا چای لیپتون گلستان یا احمد و البته ما ترک‌ها یه دخلی هم توش کردیم و به چای کیسه‌ای نپتون می‌گیم مثلا چای نپتون گلستان یا چای نپتون احمد که هر دو غلط هست چه لیپتون چه نپتون. اولین شرکتی که پودر رو توی ایران پخش کرد تاید بود دیگه همه پودر لباس‌شویی رو می‌گن تاید مثلا تاید برف!!این سه تا مثالش بود مثال‌های دیگه Lee یا کلت یا مداد اتود یا کولمن یا ریکا یا اسکاج هست که برای بعضی‌ها واقعا جانشینی نداریم مانند اسکاج!! اسم تجاری یه محصوله که به تمام ظرف شورهای پارچه‌ای !! اسکاج می‌گیم یا کولمن ؛ کولمن اسم تجاری یه شرکت هست که آب سرد نگه دارها رو وارد ایران کرد و چون اسمش کولمن بود دیگه همه به اسم کولمن می‌شناسیم. البته توی ایران به تمام اسلحه‌های کمری که پیستولی هستند کلت گفته می‌شه حالا مال شرکت کلت باشه یا نباشه!! یه فکری بکنید، از این کلمات خیلی توی زبان فارسی هست حتی گاهی این اشتباه باعث می‌شه یه چیزهایی بد جا بیافته، برای نمونه نسکافه. خیلی‌ها نمی‌دونند نسکافه با قهوه چه فرقی داره. در حقیقت نسکافه اسم تجاری یه محصول از شرکت” Nestle“ هست. همون طورچایی رو دم می‌کنیم قهوه رو هم دم می‌کنند اما برای این که قهوه رو فوری تهیه کنند شرکت” Nestle“ اومد و قهوه‌ی فوری رو ابداع کرد.(مثل همون چای فوری که یه مدتی توی تلوزیون تبلیغ می‌شد) حالا اسم محصول قهوه‌ی فوری این شرکت ”Nescafe “بود.

بد تر از همه اینه که یه عده‌ای که قهوه خوردن رو افتخار می‌دونند می‌گن قهوه با نسکافه فرق داره یعنی هر کدوم یه میوه‌ی خاص دارند!! یه جایی بودم که خیلی فرهنگشون بالا بود و چایی نمی‌خوردن، از من پرسیدند قهوه می‌خوری یا نسکافه!!! تازه ادعای کلاس و ... هم می کردند. برای اهل افه که دنبال روش طبخ صحیح قهوه‌ی ترک می‌گردند باید بگم که در ایران همه قهوه‌ی ترک می‌نوشند اما به سبک ترک‌ها طبخ! حتی روی این قهوه‌های ”ثمر“ هم با این که نوشته شده قهوه‌ی ترک اما روش طبخ روش فرانسوی هست، توی ترکیه قهوه بعد از این که توی دمای پایین جوشید می‌گذارند یه ده دقیقه‌ای جوش بخوره یعنی بعد از کف کردن حرارت رو میارن پایین و با قاشق هم می‌زنند و می‌گذارند یه ده دقیقه‌ای جوش بیاد اما توی من هرجایی که دیدم ملت تا دیدن داره کف می‌کنه سریع از روی اجاق بر می‌دارن، البته مهم نیست که جوش بیاد یا نه مهم اینه که دارن قهوه می‌نوشند و دیگه از اون حالت عقب موندگی و چایی خوردن خارج شدن و به روشن فکران غربی پیوستند. جدا با کلاس بودن و روشن فکر شدن هم خیلی سخت نیست‌ها ....... البته چیز جالب اینه که چای دومین نوشیدنی محبوب آدمی هست، اول آب هست و بعد از اون چایی.

خوب از اسلحه و چایی و سرباز و کلمات مصطلح ولی اشتباه گفتم و دیگه باید برم ، تنها چیزی که نگفتم اینه که وقتی توی اینترنت دنبال یه مقاله درباره‌ی ژ-۳ می‌گشتم با دیدن سایت‌های معرفی اسلحه و دیدن تصاویر نظامی‌ها یاد حسم وقتی داشتم خشاب رو توی میدون تیر پر می‌کردم افتادم «تنفر از اسلحه!!» اصلا فکر نمی‌کردم این همه از اسلحه بدم بیاد اما وقتی گلوله رو گرفتم دستم و شروع به پر کردن کردم یه حس تنفر نسبت به اسلحه پیدا کردم. جدا ما آدم‌ها با بودن این همه اسلحه و ابزارهای آدم کشی چطور می‌تونیم ادعای اشرفیت نسبت به جانوران بکنیم؟! واقعا خیلی پر رو هستیم که می‌گیم ما آدم‌ها از حیوانات برتریم یا عقل داریم .....

2005-03-04

گداهای دبستانی، الیورتوییست ....

اگر اهل تهرانید حتما بچه‌های گدا را در سطح شهر تهران دیده‌ای، دختربچه‌ها و پسر بچه‌هایی که گاهی کودکانی خوردسال به بغل دارند و گاهی سینی اسپند در مشت گرفته‌اند. البته بسته به صنف این حالات فرق دارند، گاهی سر چهارراه هستید گاهی در پارک، اگر در نزدیکی اماکن مذهبی و زیارتی باشید حتما کودکانی با دعاها و قرآن‌هایی جیبی می‌بینید که التماس می‌کنند از آن‌ها قرآنی بخرید، اگر در ترمینال‌ها باشید کودکان آدامس فروش یا فال فروش را می‌بینید، در کنار پارک‌ها هم اغلب کودکانی با ترازو و یا قفس مرغ عشقی تنها با پاکت‌های فال حافظ را می‌توان دید.

شب پیش قدم زنان از کنار پارکی عبور می‌کردم، نگاهم به دختر و پسری افتاد که داشتند پسر بچه‌ای گدا یک هزارتومانی تا نخورده می‌دادند و پسر از پسربچه‌ی گدا می‌پرسید که کلاس چندمی؟ دلیل پرسشش شاید کتاب و دفتری بود که گدای کوچک ما داشت از روی آن‌ها مشق می‌نوشت. دیشب با آن پسر صحبت کردم و فکر کردم بد نیست اینجا هم بنویسم که چرا کارشان اشتباه بوده؟! منظورم دادن ۱۰۰۰ تومانی درشت است. ربطش هم به وبلاگم اینست که این بچه گداها همه از جنوب شهری‌های تهرانند و قرار شد من از جنوب تهران بنویسم، برای کسانی که هرگز پا به این محلات نگذاشته‌اند اما می‌خواهند اجتماع خودشان را بشناسند.

و اما گدا کوچولوهای داستان ما، اینان همه کودکان خانواده‌های فقیر و بی بضاعت و اغلب کودکان مردان و زنان معتادند که برای گدایی اجاره داده می‌شوند! افرادی هستند که این کودکان را جمع می‌کنند و سازمان می‌دهند و از گدایی آن‌ها بهره می‌برند، کودکی را از صبح تا شب از پدران و مادران اجاره می‌کنند و در ازای اجاره یا مواد مخدر به آن‌هامی‌دهند یا با مبلغی ناچیز این کودکان معصوم را اجاره می‌کنند. در عوض کودکان باید فال بفروشند و اسپند دود کنند و وزن کنند .... البته در هر محدوده‌ای چند پسربچه و دختر بچه هستند که زیر نظر یک نفر در حال کارند ، یک مرد یا زن گدای دیگر!! نظم و انضباطشان که خیلی خوبست، اما روان شناسیشان عالی، همیشه از کودکان استفاده می‌شود تا دل را بیشتر بسوزانند، از دختربچه‌های ۱۰-۱۱ ساله‌ای استفاده می‌شود که نوزاد شیرخواره‌ای نیز به دست دارد تا هر چه بیشتر دل‌ها را بسوزاند. این کودکان هرگز به مدرسه نمی‌روند، این پسران و دختران همه یا بی‌سوادند یا حداکثر یک کلاس سواد دارند. اما با قرار دادن کتابی، دفتری، مدادی و ... حس بشر دوستانه‌ی شما را به خود جلب می‌کنند، به یکدیگر می‌گویید تفلک هم درس می‌خواند هم کنار قفس مرغ عشق نشسته و فال می‌فروشد. البته گاهی هم این کودکان معصوم کارگران رایگان مواد فروشانند، در ازای مبلغی ناچیز در خیابان‌ها به چند نفری که قبلا معرفی شده‌اند مواد تحویل می‌دهد، خصوصا در مناطق بالای شهر. اما چرا نباید به این کودکان پول درشت داد؟ زمانی که هنگام صبح به این کودکان بسته‌ای آدامس یا تعدادی فال داده می‌شود از آن‌ها می‌خواهند که تعداد معینی را حتما بفروشند از فلان تومان به بالا. نیمه شب نیز به جمع آوری این کودکان می‌پردازند و جنس فروخته شده را با پول‌های موجود در جیبشان مقایسه می‌کنند. پول‌های درشت که اغلب دختر‌ها به این کودکان فقیر می‌دهند غیر قابل استتار است! اما اگر بجای یک هزار تومانی چند تا ۱۰۰ تومانی به او بدهید یکی را هم جایی مخفی می‌کند و از کاسبی روزانه چیزی را نیز برای خود پس انداز می‌کند. البته اگر دقت کنید این کودکان همه مثل هم حرف می زنند و قسم‌هایشان هم مثل هم است ، تو رو به امام رضا، تو رو به خدا، تو رو به ابوافضل، ... حتی این اواخر در میدانی حرکت می‌کردم یکی از همین دختر بچه‌های دعا فروش یقه‌ام را گرفته بود و چپ و راست دعا می‌کرد دعاهای آخر دیگر با امامان کاری نداشتند ، تورو به جان مادرت تورو جون دوست دخترت و ... در کل احتمالا به این کودکان آموزش‌هایی داده شده و شاید هم مدارک بین‌المللی هم دارند ;) این که این مشکل از کجا آب خورده و چرا باید اینچنین باشد که کودکی از صبح تا شب مثل اشیاء اجاره داده شود و کودکی صبح‌ها با زانتیا و راننده به مدرسه برود، سوالی است که شاید خیلی ها مثل من جوابش را نمی‌دانند اما امیدوارم این دردنیز درمانی پیدا کند.....

از گدا گفتیم یاد الیور توییست افتادم، در دوره‌ی ابتدایی کتابش را از یک لوازم التحریر فروشی خریدم، بعد که فیلمش را دربرنامه‌ی کودک پخش می‌کردند حوادث را پیشاپیش برای هم‌کلاسی‌ها می‌گفتم و فخر می‌فروشی می‌کردم که من پیش‌گویی بلدم، همکلاسی‌های از همه‌جا بی‌خبر هم باورشان می‌شد، گاهی هم می‌گفتند که پدر فلانی در صدا سیما کار می‌کند !! بگذریم می‌خوام این قضیه را به پادگان ربط دهم! گاهی بعد از صرف غذا کسانی که روزبیشتر خسته و گرسنه شده‌اند با ته دیگ و اگر مانده باشد کمی نان بیشتر خود را سیر می‌کنند. هفته‌ی قبل بعد از صرف نهار برای شستن ظرف به بیرون می‌رفتم که یکی از بچه‌ها در کنار دیگ به آشپز گفت : ”بازم می‌خوام ، چیزی داری؟!“ نا خودآگاه با شنیدن ”بازم می‌خوام“ به یاد الیور توییست افتادم که در یتیم‌خانه از آشپز درخواست غذا کرد و به شدت تنبیه شد. البته در غذاخوری‌ما با این افراد تنبیه نمی‌شود و اغلب غذای اضافه برای چند نفر پرخور داریم ;)

هفته‌ی قبل، سرماخوردگی، موسیقی تقلیدی .... خوب این هفته‌هم گذشت، برای من که هفته‌ی بدی نبود. بچه‌ها بیشتر با هم صمیمی شدند و خیلی بیشتر هماهنگ و اکثرا به اوضاع جدید عادت کرده بودیم، فشارها هم خیلی کمتر شدند و تشویقی‌ها هم بیشتر. البته مهم‌تر از همه یکی از استادهای ماست که با درجه‌ی بالایی که داره از بروبچ دیپلمه‌ی پادگان دفاع می‌کنه. یه ارتشی با ۳۰ سال تجربه. قبلا ما باید تمام پادگان رو تمیز می‌کردیم، تمام پست‌های نگهبانی مال ما بود و ... اما با حمایت این ارتشی وضع بهتر شده و فقط کارهای مربوط به گردان خودمون رو می‌کنیم و باقی کارها به عهده‌ی گردان‌های دیگه هست. این جوری یکمی وقت خالی‌مون هم بیشتر شده و می‌تونم یکمی مطالعه کنم. اگر بشه قراره به یکی از هم‌خدمتی‌ها ترکی آذربایجانی یاد بدم و خودمم یکمی مجلات کامپیوتر رو ورق زدم تا از زمونه خیلی عقب نمونم. البته نصیبتون نشه، این هفته چنان سرمایی خوردم که نگید، اما از ترس نگهبانی و جریمه نرفتم بهداری و با روش‌های سنتی به درمان شروع کردم تا دیشب(پنجشنبه) رفتم دکتر و یه PC Cillin!! زدم و الآن حالم بهتره.

امان از بی خبری ....

یکی از چیزهای جالبی که توی پادگانمون داریم بازی با کلمات برای خوب جلوه دادن کارهاست. البته از نظر روحی تاثیر داره و برای بچه‌ها موضوع خنده و جوک شده. برای نمونه کسی نمی‌گه” بیگاری“ همه می‌گن” به‌کاری“ (Beh kari) یا جای ”بوفه“ از ”کافی‌شاپ“ استفاده می‌کنند، بجای” نهار خوری“ هم از ”رستوران“ و .... البته این جور بازی با کلمات یه حسن دیگه‌ای هم داره اون هم موقعی هست که داریم با یه افسر ارشد سر چیزی بحث می‌کنیم، با استفاده از این کلمات جانشین که بحث رو شیرین‌تر می‌کنند اوضاع به نفع ما رقم می‌خوره!!

اما چیز جالبی که این هفته همش توی فکرش بودم دوتا برنامه‌ی گنو/لینوکس هستن به نام‌های K3B و MoonPhase ! اولی هر صبح و بعد از ظهر که مراسم صبح‌گاه و شامگاه داریم دائم توی ذهنم میاد، دلیلشم همون شیپور آخرش هست که وقتی سی‌دی رو رایت می‌کنه و رایتش با موفقیت انجام بشه می‌زنه، این شیپور با شیپور صبح‌گاه و شامگاهمون هم صدا و پر شباهت هست. البته صبح‌ها که به ماه نگاه می‌کنم ماه یکمی تغیر کرده، منظورم همون حلالش هست که داره کامل می‌شه اینم منو یاد MoonPhase توی گنو/لینوکس می‌ندازه. البته فکر کنم بار اوله که این تغییرات ماه رو تعقیب می‌کنم! توی این زندگی شهری آدم آسمون رو نمی‌بینه چه رسد به ماه و ستاره.

چند وقتی بعد از اومدن ما سربازان تازه نفسی با مدرک دکترا آوردن توی پادگان، یکی از بچه‌هی دیپلمه‌ی خودمون هم با کمی تغییر ظاهر و خشونت در صحبت رفت سر گروهان این تازه واردها و کلی بشین‌پاشو بهشون داد!! بیچاره‌های از همه جا بی‌خبر هم به فرمان این سرباز زیر صفر نشستن و پاشدن ;) البته این بلایی هست که سر ما هم اومد و سر قبل از مایی‌ها هم اومده بود و تقریبا یه سنت هست توی پادگان. دیشب سوار تاکسی شدم و داشتم می‌رفتم جایی که دوتا کچل‌تر از خودم نشسته بودند کنارم، یکیشون آهسته پرسید تا فلان‌جا دو نفر چقدر می‌شه جواب دادم ۶۰۰ تومن، بعد از کمی توی تاکسی نشستن نصفه‌های راه از من پرسید :« آقا شما هم سربازید؟» گفتم: بله، یه ضرب گفت:« گروهان فلان هستید درسته؟!» یه نگاهی بهش کردم و گفتم : «شما هم سربازید» گفت:« آره همون پادگان تو فلان گردان» ، بعد از یکی دو دقیقه صحبت با احتیاط یادم افتاد این دوتا بنده خدا از همون تازه واردهایی هستن که ما بهشون بشین پاشو دادیم :) الآن هم داشتن مثل خودم از این یک روز مرخصی استفاده می‌کردند، البته هر دو بچه‌های شیراز بودند و داشتن می‌رفتن دربند. (امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه) به قول قدیمی‌های دانا/نادان دنیا چقدر کوچیکه!

راستی می‌دونید در ادبیات ترک آدم‌های کچل نماد انسان‌هایی هستند که کارهای خارخ اعاده می‌کنند؟! اکثرا افرادی هستند زیرک که چنان سرتون کلاه می‌گذارند که روحتون هم خبر دار نمی‌شوند و در تغییر قیافه استاند، الآن جلوی شما ایستاند ۱ ثانیه بعد تو کاخ شاه با چهره‌ی وزیرش! البته مسلما این‌ها فقط توی افسانه‌های فولکلور آذربایجان و دیگر ترک‌ها (مثل آناطولیایی‌ها و ترکمن‌ها و .. ) دیده می‌شه.

اگر خواستید یه مطلبی رو که هیچ حقیقتی نداره طوری نشون بدید که انگاری کاملا واقعی و حقیقی هست می‌تونید از یه چیز حقیقی برای رسیدن بهش استفاده کنید. برای این که وجود یه چیز رو ثابت کنید باید دلیل بیارید، خوب حالا اگر چیزی که قراره ثابت بشه یه چیز دروغکی یا بی اساس باشه برای این که ثابتش کنید باید از دلایل حقیقی و عینی استفاده کنید و طوری نتیجه بگیرید که از این دلایل درست و صحیح به حرف‌های چرت وپرت برسید این طوری اکثرا باور می‌کنند که مفهوم گفته شده واقعا حقیقی هست. از این روش چند باری توی پادگان برای قانع کردن این و اون استفاده کردم، البته این یه جورکلاه برداری و دروغ هست و نباید ازش استفاده کنید، پس چرا گفتم؟! برای این که حواستون جمع باشه کسی با یه دلیل درست یه چیز اشتباه رو براتون اثبات نکنه!!

خیلی جالبه که ما آد‌ها ادعا می‌کنیم که دیگه آخر دموکراسی و شعور هستیم و خیلی عاقل شدیم و به فلسفه‌ی زندگی دست پیدا کردیم اما هنوز آدم کشی قدرت انسان‌ها محسوب می‌شه. اگر دولتی ارتش قدرتمندتر و ابزار جنگی کشنده‌تر داشته باشه احساس قدرت بیشتری می‌کنه و کشورها برای این که قدرت‌های بزرگتری تبدیل شوند به ابزارهای کشنده‌تر روی‌آور می‌شن، این با چیزهایی که دائم در مورد آدم‌ها و مخصوصا ما قرن بیستمی‌ها می‌گن متضاد هست ... البته اگر اشتباه نکنم. حالا با خودتونه که باور کنید قدرت در اصلحه و ارتش قدرتمند هست یا که نیست؟!

روز تاسوعا که هفته‌های قبل بود حدود ساعت یازده و نیم شب داشتیم برمی‌گشتیم خونه که توی تقاطع نواب و آزادی معنی پست مدرنیسم رو کاملا درک کردم. چراغ راهنمایی وقتی قرمز بود همه عبور می‌کردند و وقتی سبز می‌شد همه پشت چراغ منتظر چراغ قرمز می‌شدند. اولش فکر کردیم همه متوهم شدیم اما وقتی دیدیم افسر راهنمایی رانندگی هم اون طرف هست و ماشین بغلی هم می‌گه چرا اینجا چراغ‌هاش این طوری قاطی هست فهمیدیم مشکل از ما نیست! اینم اولین چراغ راهنمایی پست مدرنی که من دیدم.

برگ مرخصی رو که به دستمون دادند همه سریع به صف شدیم و بدو رو به سمت در پادگان رفتیم و بعد از کلی بازرسی از در رفتیم بیرون.سوار تاکسی گذری شدم و داشتم از دیدن ماشین و آدم‌ها لذت می‌بردم ;) ، راننده هم یه موسیقی فارسی گذاشت، یه آهنگ از ”افشین“ که از خواننده‌های به اصطلاح لس‌آنجلسی هست. البته اولش فکر کردم یکی از آهنگ‌های ”Hulya “از خواننده‌های ترکیه‌ای هست اما یهو شروع کرد به فارسی خوندن، تقریبا مخم هنگ کرد. این سال‌های اخیر به دلیل نداشتن خلاقیت هنری اکثر خواننده‌های لس‌آنجلسی فارسی از قطعات قدیمی‌تر یا موسیقی‌های ترکیه‌ای تقلید می‌کنند. خیلی برخورد کرده بودم که یه خواننده توی محصول ۲۰۰۳ یا ۲۰۰۴ خودش از موسیقی متن یه آهنگ ترکیه‌ای ۲۰۰۰ یا ۱۹۹۹ یا قدیمی‌تر استفاده کرده باشه اما این یکی دیگه خیلی ناجور تقلید کرده بود، موسیقی رو دقیقا کپی کرده بود و حتی کلامش هم خیلی خیلی شبیه به آهنگ اصلی خونده شده بود. چند دقیقه‌ای توی تاکسی بودم و حدودا ۶تا ۷ قطعه از این افشین گوش کردم که ۳ تاش همین طوری بود، نمی‌دونم چرا تقلید این جوری گریبانمون رو گرفته، چه این خواننده‌های لس‌آنجلسی چه این پاپ و به اصطلاح راک‌ خوان‌های جدید چه به اصطلاح اصیل‌ خوان‌های تازه به دوران رسیده، همه فقط از این‌ور اون‌ور تقلید یا شایدم دزدی می‌کنند و البته توی موسیقی اصیل این تقلید رو بازخوانی می‌گن تا یه مجوزی برای کارشون باشه، البته بازخوانی‌ توی اکثر آثار بزرگ دنیا هست اما نه این که به اسم خود طرف تموم بشه، این بابا ها فکر کردند موسیقی هم با مجوزهای آزاد منتشر می‌شه و کپی رایت نداره ;) البته باید این‌طور باشه اما اگر یکی از کار خود این‌ها بازخوانی بکنه پدرشو در میارن و البته خودشون هم می‌گن آهنگ این کار رو خود من ساختم هیچ وقت نمی‌گن این بازخوانی هست و ..! البته این توی موسیقی بود آدم‌هایی هستند که توی پروژه‌های خودشون حتی توی زندگی نیز این‌طور هستند. اگر خلاقیت‌ها رو خرج کنیم به خدا تموم نمی‌شه، فقط یکمی ......

خوب این بار همه چیز رو یه جوری به پادگان ربط دادم اما اکثرا به مسائل خارج پادگان مربوط بودند اما چون به پادگان ربط داشتند کسی چیزی نمی‌تونه بگه ;) چیزی که خیلی جالبه اینه که الآن تمام متن رو دوباره خوندم اما غلط املایی پیدا نکردم، یعنی سرعت تایپم یکمی کم شده و برای همین دیگه اون غلط‌های همیشگی رو تکرار نمی‌کنم. امیدوارم بعد ازسربازی بتونم بازم با کامپیوتر کار کنم ;)